تو بگو سنگی در دهنِ قَلماسنگ است.
از جا بلند میشود. صورتش رنگ ندارد. پلکهایش سنگین است و قرمز. بینیاش را بالا میکِشد. کیفِ سورمهایاش را میاندازد روی صندلی. شالِ سبزآبی افتاده دور گردنش. گوشیِ قابقرمزِ بزرگی توی دست چپاش است. آن یکی دستش را میگیرد به پشتیِ صندلی و تویِ راهروی اتوبوس میایستد. پشتش به راننده است. موج آدمها به چپ و راست جلوی چشمش رژه میرود. زنی میانسال، دو صندلی عقبتر از او، با چهرهای محو، دارد با یک ورق کاغذ خودش را باد میزند. زل زده به او. بقیه خوابیدهاند و سرهایشان افتاده روی شانه. اتوبوس نیمه تاریک است. راننده از توی آینه او را میپاید.
چشم توی چشمِ زنِ میانسال، دهانش را باز میکند. صدایش را تا میتواند بلند میکند: بیدار شین، میخوام برقصم!»
چند نفر سرهایشان را از روی شانه برمیدارند و با صورت پف کرده به او نگاه میکنند. پشت سر هم با مشتاش میکوبد روی پشتیِ صندلی: میگم بلند شین، بلند شین، بلند شین.»
راننده توی آینه داد میکشد: چیکار میکنی خانم؟ هوی با توأم!»
شاگرد شوفر با لُپهای فرورفته و دهانِ منقبض، میدود سمت او.
بیتوجه به صدای راننده و مسافرانی که سرک میکشند او را خوب ببینند، بیتوجه به صدایِ غرغر و نُچ نُچ، دکمهی گوشی را فشار میدهد. آهنگ بلندی پخش میشود. گردن و شانههایش را تکان میدهد. چشمهایش را بسته. اشک راه گرفته روی صورتش. دهانش جمع شده. دستش را از پشتی صندلی رها میکند و توی هوا میچرخاند. نالهای از گلویش بیرون میآید. شاگرد شوفر او را از پشت میگیرد و هل میدهد روی صندلی: بشین سرجات ببینم! روانی!» گوشی را از دستش میقاپد و خاموش میکند.
او مچاله میشود توی صندلی و زار میزند: بذار برقصممممم. حامدددد»
شاگرد شوفر با پشتِ دست میزند توی دهانش: خفه شو! حامد کدوم خریه؟ گمشو برو پایین ورِ دل حامد!»
اتوبوس میایستد. شاگرد شوفر بازویش را میگیرد و میکشد: پاشو برو، زود!»
درباره این سایت