معمولاً نصف بیشترِ ما ایرانیها ادعا داریم که مشاورهای خوبی هستیم و باد توی غبغب میاندازیم که میتوانیم هشتاد میلیون ایرانی را مشاوره بدهیم و حتی معتقدیم اگر آنجلینا جولی و برَد پیت، قبل از جدایی، یک تُکِ پا آمده بودند پیش ما، جوری مشکلشان را حل میکردیم که تا زمانِ دندانِ مصنوعی در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنند. بعضیهایمان که دیگر ادعایمان فلک را لُنگانداز میکند؛ میگوییم باید همهی زوجها قبل از ازدواج بیایند پیش ما تا نشانشان بدهیم زندگی یعنی چه. تمام مادرها هم، مشکلات فرزندانشان را باید بدهند ما حل کنیم و خلاصه که گویا قطبِ روانشناسیِ دنیا هستیم.
من هم نمیخواهم در این مقال، ادعایتان را باطل کنم و به ساحتتان جفا روا دارم. میخواهم اگر اجازه بدهید نکتهای بگویم و با لبخند صحنه را ترک کنم. بیش از این از ما برنمیآید.
شما فرض کنید شهین خانم با شوهرش مشاجره کرده و آمده نشسته ور دلتان، چادرش را کشیده روی دهانش و گلوله گلوله اشک میریزد که بله، این شوهرِ گور به گور شده اینطور و آنطور به من گفته و دلم را ریش کرده. جملهها هم معمولاً مثل یک تکه آهنِ گداختهی ج و وآور است و هر شنوندهای را برآشفته میکند. شما هم نه میگذارید و نه برمیدارید؛ غبغبتان را پُرباد میکنید، چهارتا لیچارِ بالایِ دیپلم نثارِ شوهرش میکنید و سریع نسخه میپیچید که شهین خانم دارد عمرش را تلف میکند؛ مردک دو زار نمیارزد و باید فاتحهاش را خواند؛ حتی تأکید میکنید که احتمالاً سر و گوشِ مرتیکه میجنبد و زیر سرش متکا گذاشتهاند. بعد شهین خانم شروع میکند به ننهمنغریبمبازی و از مظلومیت خودش داد سخن میدهد؛ شما هم که پایتان را کردهاید توی یک کفش و فقط طلاق را چارهی درد او میدانید.
اما اگر من جای شما باشم همینطور اللهبختکی زندگیشان را برباد رفته نمیدانم. میروم تویِ نخِ شهینخانم و سین جیماش میکنم؛ ته و توی قضیه را درمیآورم و ماجرا را ریشهیابی میکنم بعد اگر نظری داشتم اعلام میکنم. مثلاً هفتهی پیش مینا با من تماس گرفت و شُر و شُر اشک ریخت که شوهرش چند وقتی است سرِ هیچ و پوچ دعوا راه میاندازد، دیگر مثل سابق نیست و سرد و بیروح شده؛ کمتر میآید خانه و بیشتر چسبیده است به دوستانش، و مینا و بچهشان را آدم حساب نمیکند. مینا هم دارد از این درد میمیرد و مدام غصه میخورد و بر بخت بدش لعنت میفرستد. شما بودید چه میگفتید؟ شوهرش هوایی شده؟ دیگر مینا برایش جذاب نیست؟ فیلاش یاد هندوستان کرده؟ سرتان را درد نیاورم؛ گفتم بیشتر توضیح بدهد و بگوید از چه وقت این اتفاق افتاده؟ گفت از وقتی فرزندشان به دنیا آمده، یعنی از حدودِ سه ماه پیش. گفتم آیا تو بعد از زایمان اخلاقت عوض شده؟ اول منکر شد، ولی بعد نرم نرمک کمی فکر کرد و گفت متأسفانه غرغرو و افسرده شده است. گفتم آخرینبار چه وقت از همسرش قدردانی و تشکر کرده؟ مِن و مِن کرد، گفت چند وقتیست اصلاً حال و حوصلهی تشکر ندارد. گفتم همسرش را تحسین میکند؟ گفت تحسین دیگر چیست؟ گفتم تمام! مسأله همین است. مردجماعت از غرغر فرار میکند. زنِ ناشاد که ببیند تحمل ندارد. تشکر که از او به عمل نیاید کم میآورد. تحسین که نشود پناه میبرد به آغوشِ کسی که تحسیناش کند. گفتم حتماً دوستانِ شوهرش حس خوبی به او میدهند و تحسیناش میکنند. شادند و غرغر نمیکنند. به مینا گفتم برود دکتر و افسردگیاش را درمان کند و بعد فضای خانه را برای همسرش آرام کند، تحسیناش کند، تشکر و قدردانی کند، غر نزند، شاد باشد، مطمئناً مشکلاتش حل خواهند شد. گفت آیا شوهرم نباید مرا درک کند؟ چندین بار برایش توضیح دادهام که من زایمان کردهام و برای همین حالم بد است. گفتم درست است که توضیح دادهای ولی شوهر تو درکی از زایمان ندارد و هرچه زور بزند نمیفهمد چرا باید بعد از زایمان مینا انقدر بدعنق و غرغرو شود. به فکر فرو رفت و با من خداحافظی کرد. آیا مشکلاتش حل شد؟ چند روز بعد تماس گرفت و گفت دم شما گرم، همسرم دارد به حالت عادی برمیگردد و روابطمان رو به بهبود است. میبینید؟ اگر ریشهیابی نمیکردم و همینطور فلّهای نظر میدادم چه میشد؟ مینا نادانسته حق را به خودش میداد و تا طلاق پیش میرفت و هرگز نمیفهمید از کجا دارد میخورد.
قصه را طولانی نکنم، فقط خواستم بگویم توصیهی من به شما مشاورانِ اعظمِ خودخوانده این است که انقدر زود نسخه نپیچید و مواظب باشید یکوقت غبغبتان پاره نشود!
درباره این سایت