تیشرتِ طوسی تنات است.
سرت را انداختهای پایین و میآیی طرفم.
صدای خرت خرتِ کفشهایت روی خاک و سنگلاخ، انگار کُن موسیقی است،
ریزش آبشار،
یا نرمهی باد لابلایِ برگها؛
خنک و خوشآهنگ.
بعد جهان میایستد؛
منجمد میشود،
و من
نامههایی میشوم؛
شبنوشته و صبحمچاله.
رفتهای
اما هنوز همانجا ایستادهام.
هنوز دارم آمدنت را تماشا میکنم.
هنوز تجلی خداوند بر من تمام نشده است
.
.
پینوشت:
بزودی یک داستانِ بلند
درباره این سایت